ایلینایلین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دختر قشنگ من

حرفای مامان

خوشمزه مامان هر روز با مزه تر از دیروز میشی و مامان و بابا رو بیشتر عاشقت میکنی هر روز خدارو هزار مرتبه شکر میگم که بهترین فرشته اش رو به ما داده و هر روز به خودم میگم چه دلی داشتم تو رو چند ماه گذاشتم رفتم سر کار . عزیزم ایینقد مهربون و با عشق نگام میکنی که مامانی رو ذوب میکنی و من تازه اون موقع میفهم که خدا چقد منو دوست داشته و مادر بودن یعنی چی؟ از خدا میخوام به همه کسایی که ارزوی داشتن  نینی دارن زودی بده مخصوصا ایلر خاله . عزیزم توام دعا کن . ...
30 مهر 1390

یک پله پیشرفت

سلام کوچولوی دوست داشتنی من امرو هر چند یکم دیر ولی بلاخره تونستی از پله اشپزخانه بری بالا و خوش به حال مامانی که دیگه اونجام ارامش نداره و باید همش جیغ بزنه چون مستقیم میری سراغ گاز و خودت رو از تو اینه فر میبینی و ذوق میکنی و دست میزنی برا ی خودت الهی مامان فدات شه عزیزم عکست رو گرفتم و میزارم اینجا تا بعدها ببینی چه زحمتی کشیدی برای اینکار. و امروز برای اولین بار سوار اتوبوس شدی و باهم دیگه رفتیم خونه خاله سمیه از اتوبوسم فعلا خیلی خوشت اومد شاید به خاطر بزرگیش شایدم به خاطر شلوغیش ولی یک خانوم مهربون جاش رو بهمون داد و ما نشسته بودیم دستش درد نکنه . خونه خاله سمیه با پسراش علی و مهران حسابی بازی کردی و کلی بهت خوش گذشت ...
19 مهر 1390

واکسن یک سالگی

دختر گلم سلام .عزیز دلم سلام  امروز بعد چند روز تاخیر واکسنتو زدیم دو تایی باهم رفتیم و یک امپول کوچولو زدیم دخمل خانومم صداشم در نیومد اومدیم خونه در جا خوابیدی تا بعد از ظهر مامانیم خوابید تا بعد از ظهر بابایی هم اومد غر زدیم که به هیچ کاری نرسیدیم چکار کنیم خوابیدیم دیگه . بابایی ساده هم باور کرد و کلی دلش برامون سوخت که هیچ کاری نکردیم حالا خوبه شام داشتیم وگرنه دیگه خیلی ضایع میشد ...
17 مهر 1390

ایلین و توپ بازی

دخملم مثلا داری توپ بازی میکنی فقط گرفتی دست میترسی بندازی با افتادن توپ خودت هم بیافتی                                                                                              &nb...
13 مهر 1390

داستان تولد 1 سالگی

عزیزم بر خلاف بیشتر بچه ها که تولد یکسالگیشون همش گریه میکنن شما خانوم بودی الهی مامان فدات شه همش در حال نای نای بودی و خودت جشن رو گرم میکردی البته دست خاله جون و زن دایی ها درد نکنه چون عزیزم تولد ساعت 6 به بعد بود و ما ساعت 12 رسیدیم و همه کارها انجام شده بود و خاله و زن دایی ها دسرهای خوشمزه برات درست کرده بودن خاله برات کیک سفارش داده بود البته مدل کیک رو بهش گفته بودم و مامان بزرگ هم تدارک شام رو دیده بود ما هم رفتیم جشن گرفتیم و خوردیم دستشون درد نکنه البته من نذر کرده بودم که اگه خدا یک نینی ناز بهمون بده هر سال تا تولد 7 سالگیش براش گوسفند قربونی کنیم که زحمت اونم بعد رسیدن ما دایی افشین کشید و رفت برامون گوسفند خرید و بابایی سان...
12 مهر 1390

دختر گلم تولدت مبارک

عسل مامان 1 ساله شدی الهی مامان قربونت بره ببخشید که اینقد دیر اومدم برات تبریک بگم اخه مامانی رفته بودیم خونه مامان بزرگ برات تولد و جشن دندونی بگیریم میدونی که تهران هیچکدوم از فامیلای مامان نیستن خوب مامانیم بعد گرفتن موافقت مامان بابایی همه باهم رفتیم شهرستان و برات جشن گرفتیم اینم کیک تولدتت ...
12 مهر 1390
1